باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

اولین حضور باران در مراسم اربعین

سلام دختر نازنینم . . . امسال هم مثل هر سال خدا را شکر مراسم اربعین بابام اینا خیلی خوب برگزار شد با این تفاوت که امسال تو به این مراسم رنگ و بوی دیگه داده بودی امسال من مادر به معنای واقعی شده بودم و از اول تا اخر مراسم یه فرشته بغلم بود که همه را مجذوب خودش میکرد . روز قبل از اربعین طبق سنوات قبل شله زرد را بار گذاشتیم که متاسفانه خیلی حرصمون داد ولی خدا را شکر اخر و عاقبتش خوب از اب دراومد همه برای ناهار خونه بابام بودن و بعدازظهر هم مراسم شله زرد پزون بود . از اول هم اومدی غریبی کنی که دیدی نه چاره ای نداری و کج دار و مریض کنار اومدی با همه . . . فرداش هم که روضه داشتیم خونه پر شد از اقوام و همسایه ها که شما خیلی با این جمعیت کنار نیوم...
20 دی 1391

اولین رستوران بارانی!

سلام دختر گلم . . . این چند روز حرفای زیادی واسه گفتن دارم ولی سعی میکنم تو چند پست برات بذارم . جمعه ی هفته ی قبل بعد از اینکه با بابا و مامانم و بابا علی رفتیم رفاه و خریدای روز اربعین را کردیم تصمیم گرفتیم بریم رستوران اتایار . . . جایی که تو دوران بارداری رفتیم اونجا و برای اولین بار به خاطر ویار غذای اونجا به دلم ننشست . . . خیلی خوشحال بودم که این بار تو تو بغلمی و دارم به اونجا میرم تا رسیدیم اونجا خیلی دخمل خوبی بودی منم یه صندلی غذا اوردم و گذاشتمش تو و شما مثل خانوم توش نشستی اما وقتی غذا را اوردند تو مثل همیشه که موقع غذا خوردن اروم نمیگیری شروع به گریه کردی و من خوش خیال هم گفتم خوب بغلش میکنم و غذا میخورم . . . نگو شما به این ...
16 دی 1391

چکاب 4 ماهگی

سلام دختر عزیزتر از جانم همینطور که از ساعت نوشته پیداست الان ٦ و ٤٥ صبحه که دارم برات مینویسم . از دلشوره این واکسن دیشب اصلا خوابم نبرد و الان هم یک ساعتی هست که بیدار شدم و لباسیات و قطره هات را اماده کردم که تا بیدار شدی دیگه کار زیادی نداشته باشیم . امیدوارم واکسن خیلی اذیتت نکنه و تب زیاد نداشته باشی . من و بابایی دو روزه که به معنای واقعی تب کردیم و دلهره واکسنتو داریم بابایی که دیشب هر چی نگات میکرد بغض داشت و میگفت بمیرم که فردا باید تو این پای نازنینت واکسن زده بشه و تازه من باید اونو دلداری بدم که این واکسنا چیزی نیست جز برای سلامتی دختر گلمون . جونم واست بگه دیشب برای چکاب ٤ ماهگیت دوباره رفتیم پیش دکترت چون میدونستم احتمالا ...
5 دی 1391
1